خواباولی: «من خواب دیدم رفته ام مسافرت.»دومی: «من هم خواب دیدم که یک غذای خوشمزه خورده ام.»اولی:« تنهایی؟ پس چرا من را دعوت نکردی؟»دومی: «می خواستم دعوتت کنم، ولی گفتند رفته ای مسافرت.»
دست پختاز یک نفر که با پا غذا درست می کرد پرسیدند: «چرا با پا آشپزی می کنی؟»جواب داد: «آخر دست پختم خوب نیست.»
در تیمارستانرئیس تیمارستان به یکی از مراقب ها می گوید: «من در این جا از همه راضی هستم، فقط دیوانه ای هست که اصرار دارد من برج ایفل را از او بخرم.»مراقب می گوید: «خب، چرا نمی خرید؟»رئیس تیمارستان می گوید: «آخر پول ندارم. اگر داشتم، حتما می خریدم.»
در کلاس ریاضیاتمعلم به دانش آموز: اگر تو۲۰۰ تومن پول داشته باشی و برادرت ۵۰ تومن آن را بردارد، چه قدر پول برایت می ماند؟دانش آموز:« ۳۰۰ تومن.»معلم با عصبانیت:« ۳۰۰ تومن؟!»دانش آموز: «چون آن قدر گریه می کنم تا پدرم ۱۵۰ تومان دیگر هم به من بدهد!»
علت طاسی اولی: «چی باعث شد سر شما طاس شود؟»دومی: «باد.»اولی: «چرا باد؟»دومی:« آخر باد کلاه گیسم را برد!»
در کلاس علوممعلم:« حامد! توضیح بده که سیب زمینی چگونه به دست می آید. »حامد: «اجازه آقا! با پرداخت مقداری پول!»
نصف پرتقالمعلم ریاضی از دانش آموز پرسید: «اگر مادرت به تو بگوید نصف پرتقال را می خواهی یا هشت شانزدهم، کدامش را انتخاب می کنی؟»دانش آموز پاسخ داد: «نصف پرتقال را!»معلم گفت: «مگر نمی دانی نصف پرتقال با هشت شانزدهم پرتقال یکی است؟»دانش آموز جواب داد: «چرا آقا! می دانیم، ولی پرتقالی که شانزده تکه شده باشد، قابل خوردن نیست.»
غربتیک نفر می خواهد برود خارج و با خودش سه کیلو قند می برد. از او می پرسند:« اینها را کجا می بری؟»می گوید:« آخر شنیده ام غربت تلخ است.»
حوال پرسیاولی: «حالت چه طور است؟»دومی:« خوب است. تازه موکتش کرده ام.»
وارونهفردی میخی را سروته روی دیوارگذاشته بود و می کوبید. میخ در دیوار فرو نمی رفت. دیگری که شاهد این ماجرا بود، گفت: «چه کار می کنی؟ این میخ که برای این دیوار نیست. این میخ برای دیوار روبه روست.»
لاف زنیروزی یک شخص لاف زن با یک آدم قوی هیکل دعوایش می شود. قبل از هر حرکت لاف زن، مرد قوی هیکل چند تا مشت به او می زند و پرتش می کند. آدم لاف زن در حالی که نفسش بالا نمی آید، به جمعیتی که مشغول تماشا هستند می گوید: «شما می گویید چه کارش کنم؟»
مسابقه فوتبالناظم:« چرا این قدر دیر به مدرسه آمدی؟»دانش آموز:« آقا اجازه! من داشتم خواب یک مسابقه فوتبال می دیدم. چون بازی به وقت اضافه کشید، ناچار شدم خواب بمانم تا نتیجه آن معلوم شود.»
راننده ناشیشخصی که تازه ماشین خریده بود به تعمیرگاهی رفت و به مکانیک گفت: «آقا، لطفاً ببینید این ماشین چه اشکالی دارد که مدام به درو دیوار می خورد.»