به تو مي نگرم ، به تو
در گذرگاه لحظه هاي عبثتنها ايستاده امتنها ايستاده ام و خاموشبه تو مي نگرم ، به تواي که از قلب من بزرگتري .هيچ کس با من نيستحتي قلبم که زماني همسفرم بود ؛من هستم و من .تنها ايستاده امتنها ايستاده ام و مبهوتمي نگرم رد پاي لحظه هاي عبث را .هيچ چيز در من نيست :نه گذشتهء لبريز از شومنه آيندهء سرشار از نامفهومو اما حال ... چيزي نيست تا که بگويم هست .تنها ايستاده امبه تو مي نگرم ، به تواي که در آفتاب غرورم آب شدي .تنها ايستاده امهيچ چيز در من نيستهيچ کس با من نيستبه تو مي نگرم ، به تواي که از سايه ام بلندتري .و اينک من !از تو ، از اندوه تو تنهاترم .